رسم شیدایی

تابستانِ سردیست
جای کرسی مادر بزرگ خالیست
تا پاهایم را زیرش دراز کنم
و بخار یک فنجان چای داغ
که پلکهایم را بیخواب کند
دفتر شعرم را باز کنم
و مداد سوسماری نصفه نیمه ام را بتراشم
بنویسم   ...
با این روح  یخ زده اما
قلم و دفتر شعر به کارم نمی آید دیگر ...
دفترم را میریسم
یک رشته ی بلند از آن را ....به قلم میگیرم
دانه دانه حرف میبافم
یکدانه زیر
یکدانه رو
اینقدر این رجها را ادامه میدهم
تا کلاه شود
میخواهم قبل از هر چیز سرم را گرم کنم

 

 


نوشته شده در سه شنبه 91/5/24ساعت 6:24 صبح توسط ز،س(نگار)|همدلی ( ) |